شايد خيلي از ما اسم عارف مشهورقرن سوم هجري حسين بن منصور حلاج رو شنيده باشيم و از همه معروفتر بر دارشدنش رو ولي كيفيت و چگونگي شهادتش رو نمي دونيم در ادبيات عرفاني ما ماجراي حلاج ماجراي شگفت انگيزيه به حلاج شهيد عشق الهي هم ميگن اين عارف چنان به طرزفجيعي به شهادت ميرسه كه مو بر بدن انسان راست ميشه ولي حتي در آخرين لحظات عمرش از اين عشق دست نمي كشه .

   لحظه لحظه وصال اين عارف به معبودش چنان منو مجذوب خودش كرده كه حيفم مياد بقيه از اين لحظات ناب بي اطلاع باشن گرچه بازگو كردنش باعث ناراحتي و رنج ميشه ولي چون گرما و حلاوت عشق به عينه در قالب كلمات احساس ميشه ذكرش خالي از لطف نيست و اين خودش خيلي ارزش داره .

   حلاج عارفي بلند پرواز و بي باكه ، مذهب عشق الهي رو در كوچه و بازار بدون هراس از خليفه و فقهاي درباري به مردم آموزش مي داده . حلاج رو به اتهام واهي ادعا ي كرامات و معجزات داشتن و همچنين غصب قدرت الهي محكوم به مرگ كردند از اون جهت كه دائم ميگفته" اناالحق"  نه " هوالحق "و اين به نظر خليفه و فقهاي درباري يعني غصب قدرت الهي.ميگن در راه بردن به محل اعدام درويشي از ش سوال ميكنه كه عشق چيه ؟ جواب ميده امروز ببيني و فردا و پس فردا ، پس روز اول كشته ميشه روزدوم سوزانده ميشه و روز سوم خاكسترش به باد داه مي شه .

 

و اما ماجراي شگفت انگيز بر دار شدن حلاج  :

 

   چون به زير طاقش ( چوبه اعدام ) بردند گفتند حال چيست ؟ گفت معراج مردان سر دار است پس بر سر دار شد . او را قبل از دار تازيانه زدند و هر ضربه كه مي خورد مي گفت  : احد ! احد! سپس دست ها و پاهايش را ببريدند . چون دستش جدا كردند خنده اي بزد .گفتند خنده چيست ؟ گفت : دست از آدمي بسته جدا كردن آسان است مرد آن است كه دست صفات قطع كند.پس پاهايش ببريدند تبسمي كرد و گفت : بدين پاي سفر خاك مي كردم قدمي ديگر دارم كه هم اكنون سفر هردو عالم كند اگر توانيد آن قدم ببريد .

   پس دو دست بريده و خون آلود بر روي ماليد و روي و ساعد را خون آلود كرد .گفتند چرا كردي ؟ گفت : خون بسيار از من رفت دانم كه رويم زرد شده باشد شما پنداريد كه زردي روي من از ترس است خون در روي ماليدم تا در چشم شما سرخ روي باشم كه گلگونه مردان خون ايشان است . گفتند اگر روي را با خون سرخ كردي ساعد را چرا آلودي ؟ گفت : وضو مي سازم گفتند چه وضو ؟ گفت : در عشق دو ركعت است كه وضوء آن درست نيايد الا به خون پس چشمانش بركندند آنگاه دارش زدند و مصلوبش كردند.

   آنگاه كه به دارش آويخته بودند مي گفت : خدايا ! اكنون به سر منزل آرزوهايم اندر مي آيم تا در آنجا عجايب تو نظاره كنم . پروردگارا ! چون تو خود حتي به كساني كه به محبت تو بي حرمتي مي كنند ، محبت داري ، چگونه تواند بود كه به اين كس كه در راه تو بر او ستم كرده اند ، محبت نشان نمي دهي .

چون بامداد رسيد او را از چوبه دار فرود آوردند براي جدا كردن سر.در آن حالت به بانگ بلند گفت : اهل وجد را اين بس است كه خداي تعالي براي خودش يگانه باشد و اين آيه را تلاوت كرد :" يستعجل بها الذين لا يومنون بها ، والذين آمنو مشفقون منها و يعلمون انها الحق ، الا ان الذين يمارون في الساعه لفي ضلال بعيد "( 42/18) .

   پس از آن سرش را جدا كردند .پيكرش درطول روز آنجا ماند و سرش در ميان دستها و پاهاي بريده شده اش به تماشا گذاشته شد.پس بدنش را در حصيري پيچيدند ، بر آن نفت ريختند و سوزانيدند.در پايان خاكستر هايش را از بالاي مناره به دجله ريختند.

 

حلاج

 

در آئينه دوباره نمايان شد

با ابر گيسوانش در باد

باز آن سرود سرخ اناالحق

ورد زبان اوست

تو در نماز عشق چه خواندي؟

...

كه سالهاست

خاكستر تو را

باد سحرگاهان

هر كجا كه برد

مردي زخاك روئيد

 

 

شعر از شفيعي كدكني – از مجموعه كوچه باغهاي نيشابور