بارد چه ؟ خون !

السلام عليك يا اباعبدا...الحسین


 

 

 



تقدیم به

جانفشانی های حسین (ع)





بارد چه ؟ خون ! که ؟ دیده ، چه سان ؟ روز و شب ! چرا ؟
از غم ، کدام غم ؟ غم سلطان کربلا!
نامش چه بد ؟ حسین ! ز نسل که ؟ از علی!
مامش که بود ؟ فاطمه!جدش که ؟ مصطفی
چون شد ؟ شهید شد ! به کجا ؟ دشت ماریه
کی ؟ عاشر محرم ! پنهان ؟ نه ، بر ملا
شب کشته شد ؟ نه ، روز ، چه هنگام ؟ وقت ظهر
شد از گلو بریده سرش ؟ نی ، نی ، از قفا!
سیراب کشته شد ؟ نه ! کسی آبش نداد ؟ داد!
خنجر برید حنجر او را نکرد شرم ؟
کرد ، از چه پس برید ؟ نپذیرفت از او قضا
بهر چه ؟ بهر آنکه شود خلق را شفیع
شرط شفاعتش چه بود ؟ نوحه و بکا
کس کشته شد هم از پسرانش ؟ بلی ، دو تن
دیگر که ؟ نه برادر ! دیگر که ؟ اقربا
دیگر پسر نداشت ؟ چرا داشت ، آن که بو د ؟
سجاد ! چون بد او ؟ به غم و رنج ، مبتلا
ماند او به کربلای پدر؟ نی ، به شام رفت
با عز و احتشام ؟ نه ، با ذلت و عنا!
تنها ؟ نه با زنان حرم ، نامشان چه بود ؟
زینب ، سکینه ، فاطمه ، کلثوم بینوا
بر تن لباس داشت ؟ بلی ، گرد روزگار
بر سر عمامه داشت ؟ بلی،چوب اشقیا
بیمار بد ؟ بلی ! چه دوا داشت ؟ اشک چشم
بعد از دوا غذاش چه بد ؟ خون دل غذا
کس بود همدمش ؟ بلی اطفال بی‏پدر
دیگر که بود ؟ تب ، که نمی‏گشت از او جدا
از زینت زنان چه به جا مانده بد ؟ دو چیز
طوق ستم به گردن و خلخال غم به پا!
گبر این ستم کند ؟ نه ! یهود و مجوس ؟ نه
هندو ؟ نه ! بت پرست ؟ نه ! فریاد از این جفا

شعرازمیرزاحبیب شیرازی متخلص به قاآنی

شاعراوايل قرن سيزده هجري قمري

افكار خيس

نمي دونم چرا امشب خوابم نمي بره با اينكه ساعت 15/2 دقيقه از نيمه شب گذشته ولي بي خوابي واقعا عذابم مي ده  هوا وحشتناك سرده ، بيرون ، برف ريز ريز در حال بارشه و خيابون سوت و كور و فقط گاه گداري از دور صداي عو عوي سگي كه نمي دونم از كجاست شنيده ميشه مي دونيد امشب با اين حال و هوا آدم ياد فضاهاي اكسپرسيونيستي سينما ي آلمان مي افته با قاب بندي هاي سياه و وهم انگيز و كوچه هاي كشيده و تاريك و سرد دقيقا مثل امشب.... نمي دونم شايد واقعا زده به سرم !

تماشاي ريزش مداوم و ملايم برف آدمو دچار يك نوع هيپنوتيزم خود ساخته مي كنه جوري كه مدام به يك نقطه خيره ميشي و ذهنت پرواز مي كنه پيرامون واقعيت هاي حقيقي و مجازي زندگي با خودم فكر ميكنم برداشت و برخورد ما آدمها از بارش برف چقدر با همديگه متفاوته ! من خودم در يك شب زمستاني و يك روز برفي شاهد رفتارهاي متناقضي بودم كه قضاوتم نسبت به اين موضوع دچار مقداري سردرگمي شده ، آيا بارش برف خوبه يانه باعث عذابه ؟

از يك طرف تعدادي دختر و پسر متمول با ماشين هاي آخرين سيستم خوشحال و سرزنده از بارش برف همراه با چوب هاي اسكي براي گذروندن يك روز زيبا و دل انگيزخنده كنان راهي ييلاقات پر برف هستند و از طرفي كمي پائين تر به طرف جنوب شهر تعدادي دختر و پسر ، معذب از نداشتن يك جفت كفش سالم حد اقل براي رفتن به مدرسه .

از يك طرف در يك شب نشيني آنچناني همگي بعد از صرف يك شام كلاسيك  در يك محيط گرم در حال نوشيدن چاي و قهوه ،  ريزش ملايم برف رو نظاره گر هستند و در دل آرزو مي كنن بارش برف تا صبح ادامه پيدا كنه تا يك سفر تفريحي و بيرون شهري به ويلاشون داشته باشن و از طرف ديگه  باز هم كمي پائين تر در يك اتاق سرد در حاليكه بچه ها ي  يك خانواده پنج نفره از سرما به هم چسبيدن و در روياهاي خيسشون كه به نوعي شبيه خواب زمستونيه آروم و بي صدا خواب هستند پدر خانواده نگران ازچگونگي  گذراندن يك روز سرد زمستاني آرزو مي كنه ريزش برف هر چه زودتر قطع بشه و مادر مضطرب از تهيه قوت لايموت .

اون بالا بالاها در حاليكه تعداي سرخوش از خوردن قهوه اسپرسو و كاپو چينوي اصل ايتاليائي برف و سرماي بيرون يك محيط شيك كافي شاپ رو با طعم ملايم و بوي خوش قهوه و كاكائو از نيمه گذرروندن ، اون پائين پائين ها خيلي معذرت مي خوام از شدت سرما و برودت بيرون از يك چهار ديواري اجاره اي تعدادي جرات قضاي حاجتشونو ندارن .

از لحاظ جغرافيائي در شمال شهر زير بارش زيباي برف زمستاني در حاليكه تعدادي دختر و پسر با قهقه هاي مستانه از شدت گرما داخل ماشين ها 50 و 60 ميلوني شيشه هاي ماشين رو تا آخر پائين كشيدن و تعدادي پس از زدن كريستال و اكس يا در حال تهوع و بالا آوردن هستند و يا دچار توهم زمستانهاي قطب شمال تعدادي زن و مرد خدمتكار شاغل در خانه هاي شمال شهري بايستي نيمه هاي شب بعد از پر كردن شكم سيري ناپذير صاحبان خانه ها پياده از لحاظ جغرافيائي به جنوب شهر برن و در دل نفرين كنن به هرچي برفه و ريزش برف...

... در حاليكه تازه ذهنم شروع به مقايسه خوب و يا بد بودن برف ميكرد و صغري كبري مي بافت كم كم خوابم برد و بعد از مدتي 30/2 يا 3 ساعت بعد با صداي گرفته موذن كه در لابلاي سوز سرما گاهي قطع و گاهي وصل ميشد بيدار شدم گرچه صدا خيلي دور بود و در بوران شبانه تا حدودی گم ولي تلنگري بود براي تشخيص خوب بودن و ... حي علي الصلاة ... حي علي الفلاح ... حي علي خيرالعمل ...

بالاخره با اين همه كلنجار بازهم نفهميدم بارش برف خوبه يا بد ؟

عكس هاي معنا گرا (2)

 مينيمال عكسي شماره دوم، هر كسي مي تونه برداشتي آزاد از پيام عكس داشته باشه و ذهنشو سيلان بده در وادي بي انتهاي معني ها.خوشحال ميشم نظر مراجعه كننده ها رو كه برام خيلي مهمه بدونم چون در پست هاي بعدي صائب ترين نظرات رو به عنوان شرح عكس استفاده ميكنم  .

 

                                                               عکس اول

 

 

 

                                                              عکس دوم

 

 

 

 

 

معنی عشق

 

   شايد خيلي از ما اسم عارف مشهورقرن سوم هجري حسين بن منصور حلاج رو شنيده باشيم و از همه معروفتر بر دارشدنش رو ولي كيفيت و چگونگي شهادتش رو نمي دونيم در ادبيات عرفاني ما ماجراي حلاج ماجراي شگفت انگيزيه به حلاج شهيد عشق الهي هم ميگن اين عارف چنان به طرزفجيعي به شهادت ميرسه كه مو بر بدن انسان راست ميشه ولي حتي در آخرين لحظات عمرش از اين عشق دست نمي كشه .

   لحظه لحظه وصال اين عارف به معبودش چنان منو مجذوب خودش كرده كه حيفم مياد بقيه از اين لحظات ناب بي اطلاع باشن گرچه بازگو كردنش باعث ناراحتي و رنج ميشه ولي چون گرما و حلاوت عشق به عينه در قالب كلمات احساس ميشه ذكرش خالي از لطف نيست و اين خودش خيلي ارزش داره .

   حلاج عارفي بلند پرواز و بي باكه ، مذهب عشق الهي رو در كوچه و بازار بدون هراس از خليفه و فقهاي درباري به مردم آموزش مي داده . حلاج رو به اتهام واهي ادعا ي كرامات و معجزات داشتن و همچنين غصب قدرت الهي محكوم به مرگ كردند از اون جهت كه دائم ميگفته" اناالحق"  نه " هوالحق "و اين به نظر خليفه و فقهاي درباري يعني غصب قدرت الهي.ميگن در راه بردن به محل اعدام درويشي از ش سوال ميكنه كه عشق چيه ؟ جواب ميده امروز ببيني و فردا و پس فردا ، پس روز اول كشته ميشه روزدوم سوزانده ميشه و روز سوم خاكسترش به باد داه مي شه .

 

و اما ماجراي شگفت انگيز بر دار شدن حلاج  :

 

   چون به زير طاقش ( چوبه اعدام ) بردند گفتند حال چيست ؟ گفت معراج مردان سر دار است پس بر سر دار شد . او را قبل از دار تازيانه زدند و هر ضربه كه مي خورد مي گفت  : احد ! احد! سپس دست ها و پاهايش را ببريدند . چون دستش جدا كردند خنده اي بزد .گفتند خنده چيست ؟ گفت : دست از آدمي بسته جدا كردن آسان است مرد آن است كه دست صفات قطع كند.پس پاهايش ببريدند تبسمي كرد و گفت : بدين پاي سفر خاك مي كردم قدمي ديگر دارم كه هم اكنون سفر هردو عالم كند اگر توانيد آن قدم ببريد .

   پس دو دست بريده و خون آلود بر روي ماليد و روي و ساعد را خون آلود كرد .گفتند چرا كردي ؟ گفت : خون بسيار از من رفت دانم كه رويم زرد شده باشد شما پنداريد كه زردي روي من از ترس است خون در روي ماليدم تا در چشم شما سرخ روي باشم كه گلگونه مردان خون ايشان است . گفتند اگر روي را با خون سرخ كردي ساعد را چرا آلودي ؟ گفت : وضو مي سازم گفتند چه وضو ؟ گفت : در عشق دو ركعت است كه وضوء آن درست نيايد الا به خون پس چشمانش بركندند آنگاه دارش زدند و مصلوبش كردند.

   آنگاه كه به دارش آويخته بودند مي گفت : خدايا ! اكنون به سر منزل آرزوهايم اندر مي آيم تا در آنجا عجايب تو نظاره كنم . پروردگارا ! چون تو خود حتي به كساني كه به محبت تو بي حرمتي مي كنند ، محبت داري ، چگونه تواند بود كه به اين كس كه در راه تو بر او ستم كرده اند ، محبت نشان نمي دهي .

چون بامداد رسيد او را از چوبه دار فرود آوردند براي جدا كردن سر.در آن حالت به بانگ بلند گفت : اهل وجد را اين بس است كه خداي تعالي براي خودش يگانه باشد و اين آيه را تلاوت كرد :" يستعجل بها الذين لا يومنون بها ، والذين آمنو مشفقون منها و يعلمون انها الحق ، الا ان الذين يمارون في الساعه لفي ضلال بعيد "( 42/18) .

   پس از آن سرش را جدا كردند .پيكرش درطول روز آنجا ماند و سرش در ميان دستها و پاهاي بريده شده اش به تماشا گذاشته شد.پس بدنش را در حصيري پيچيدند ، بر آن نفت ريختند و سوزانيدند.در پايان خاكستر هايش را از بالاي مناره به دجله ريختند.

 

حلاج

 

در آئينه دوباره نمايان شد

با ابر گيسوانش در باد

باز آن سرود سرخ اناالحق

ورد زبان اوست

تو در نماز عشق چه خواندي؟

...

كه سالهاست

خاكستر تو را

باد سحرگاهان

هر كجا كه برد

مردي زخاك روئيد

 

 

شعر از شفيعي كدكني – از مجموعه كوچه باغهاي نيشابور